مشاهده خبرهای تحلیلی

از پَهلوانانِ مَردمی تا قَهرمانانِ لاکچری!

  • ۲۳ دی ۱۴۰۳
از پَهلوانانِ مَردمی تا قَهرمانانِ لاکچری!

از پَهلوانانِ مَردمی تا قَهرمانانِ لاکچری!

 

 

در دهه‌های اخیر، ورزش نیز مانند سیاست، اقتصاد، فرهنگ و … ما گرفتارِ زنگارزدگی شده و «به‌اصطلاح» قهرمانانی که چگونگی زندگی آنان با مردم سَوایی بسیار دارد، به جایگاهِ امثال غلامرضا تختی‌ها دست‌اندازی کرده و از یک‌سو با نمایش کاخ و تجارتخانه و … خود، پُز می‌دهند و از سوی دیگر با گُماشته‌های هم با جیره و مواجب و هم رایگانِ ناآگاه در فضای مجازی سَبُک‌سَرانه می‌خواهند خود را مردمی، انسان‌دوست، سگ دوست، طبیعت دوست و … نشان دهند!

 

 

 

 

رفتار، گفتار و جَدَل‌های این‌گونه تازه به دوران رسیده‌هایی که از جیب مردم به نان و نوا و جایگاهی دست یازیده‌اند، همراه با تباهی‌هایی که گریبان ورزش کشور را گرفته، به‌جای تندرستی، «لُمپنیسمِ تَنیده با پوپولیسم» را به وجود آورده و درگیری، ناسزاگویی و دروغ بستن و … را جایگزینِ اخلاق و منش و روش‌های پهلوانانِ گذشته کرده است.

 

 

به‌راستی‌که تختی کجا و این پَشیزها کجا؟!

 

 

تختی و امثال او باوجود دشواری‌های بسیاری که برای آنان ایجاد و حتی خانواده‌ی آنان را نیز متلاشی کردند، باز نیز مردمی و خاکی بودن و همانند مردم زندگی کردنِ با بی‌آلایشی و پاک‌دلی را به سرسپردگیِ بیگانه برتری دادند و جاودانه شدند.

 

 

به‌راستی باید خون گریست که فرهنگِ بخشی از جامعه به‌اندازه‌ای فرودآیی کرده که به‌جای اندیشمندان، دانشمندان، اهل خرد و دانایی و …، سلبریتی های پوک و پوچ، برای آنان مرجعیت اجتماعی یافته و به پرتگاه ‌کشانده می‌شوند!

 

 

شماری از بازیچه‌هایی که نام بازیگر بر خود نهاده‌اند نیز آن‌چنان خیال زَده شده‌اند که در مورد هر چیزی خود را کارشناس و سررشته‌دار می‌دانند و ذهن و فکرِ ناآگاهان را به ناکجاآبادها می‌کشانند!

 

 

و بازهم باید با نیمایوشیج هم‌نوا شویم که ……

 

 

  می‌تراود مهتاب

 می‌درخشد شب‌تاب

 نيست یک‌دم شكند خواب به چشم كَس و ليك

 غم اين خفته‌ی چند

 خواب در چشم ترم می‌شکند

 نگران با من استاده سحر

 صبح می‌خواهد از من

 كز مبارک‌دم او آورم اين قوم به جان‌باخته را

 بلكه خبر

 در جگر ليكن خاري

 از رَه اين سفرم می‌شکند

 نازك آراي تن ساق گلي

 كه به جانش كشتم

 و به جان دادمش آب

 ای‌دریغا به برم می‌شکند

 دست‌ها می‌سایم

 تا دري بگشايم

 بر عبث می‌پایم

 كه به در كس آيد

 درودیوار به‌هم‌ریخته‌شان

 بر سرم می‌شکند

 می‌تراود مهتاب

 می‌درخشد شب‌تاب

 مانده پاي آبله از راه دراز

 بر دم دهكده مردي تنها

 كوله بارش بر دوش

 دست او بر در، می‌گوید با خود:

 غم اين خفته‌ی چند

 خواب در چشم ترم می‌شکند.

لینک کوتاه : https://naneveshteha.ir/?p=2923
  • نویسنده : عزیزالله قهرمانی
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه