راستینه شُدنِ داستانِ مُلانَصرالدین!
گفتهاند مُلانَصرالدین پیالهای را برداشت و دواندوان در گذرگاههای دیارِ خود ندا سَرداد: «اِی مردم بشتابید که آشِ مُفتی میدهند!» و تنی چند از مَردُمان خوشباور نیز در پس او دوان شدند و دمبهدم بر شمار آنان افزوده میشد تا اینکه پشت سرِ خود را نگاه کرد و پِنداشت که شاید بهراستی پَخشِ آشِ رایگان در کار است و بر هَمین پایه به شتابِ خود افزود تا هرچه زودتر به پاتیلِ دِل خواه برسد و در فرجام، گول زدنِ مردم به خودگولی او انجامید و باور کرد بیگُمان میتواند شکمِ خود را آنگونه که میخواهد، پُر کند! ولی او و ساده اندشانِ در پَس او سرانجام از پا افتادند و به ناامیدی و خستهدلی گرفتار و به ریاکاری زبانزدِ همگان شدند.
ثبت دیدگاه