کانال تلگرام تبلیغات تبلیغات تبلیغات تبلیغات تبلیغات
آیا چهارمین تراژدی شیراز به صحنه می‌رود؟

این یادداشت فروردین‌ماه سال ۱۳۹۲ منتشر و امروز به قالب جدید سایت نانوشته‌ها منتقل شده است.

 آیا چهارمین تراژدی شیراز به صحنه می‌رود؟  

 

شکل‌گیری شوراهای شهر و روستا که در قانون مترقی برآمده از مردم‌سالاری دینی در نظام جمهوری اسلامی ایران به عنوان «یار شاطر مردم» و پارلمان محلی، به بهای خون‌های پاک شهیدان راه خدا و بنا به میثاق ملی با هدف گره‌گشایی بسیاری از مشکلات و معضلات پیش روی جامعه، پیش‌بینی و لازم‌الاجرا شده است، در سه دور گذشته خود در این شهر تصرف شده، «بار خاطر» شد و به تشکلی تشنج‌زا و هزینه‌تراش زائیده قوم و قبیله‌ای شدن اعضای آن مبدل گردید.

 

 

 

اعضایی که هرکدام از قبیله‌ای سر برآوردند و جای محقان اصلی شهر به غربت کشیده شده شیراز را اشغال کردند و نهایتا در «شورای شهرداری» خلاصه شدند و همواره به دنبال شهرداری گشتند که «بله قربان گوی» اعضای حاکم بر این تشکل باشد اما از سوی دیگر، شماری از اعضا که انتخاب شخص دیگری را مد نظر داشته‌اند، از نخستین روز انتخاب شهردار، به سنگ‌اندازی و چوب لای چرخ وی گذاشتن، پرداختند.  

تمام تلاش، انرژی، وقت و هم و غم اکثر مدیران شهرداری صرف راضی از خود نگه داشتن اعضای شورای شهر شد تا مبادا میزشان تکانی بخورد و این تاج و تخت آسیب‌پذیر و لرزان!، اما ….. به دیگری واگذار شود، به نحوی که یکی از معاونان شهردار که صدای وی موجود است، به خود من گفت خدای ما شورای شهر است و بعد از آن هم شهردار، و زیرمجموعه من باید تمام تلاش خود را مصروف به دست آوردن دل شورائیان کنند، درحالی که این سمت‌پرست میزدوست تازه از سفر به خانه خدا بازگشته بود!!  

مدیرعامل یکی از سازمان‌های وابسته به شهرداری نیز پس از آزار رساندن‌ها و اذیت کردن‌های ددمنشانه فراوان و ظلم‌هایی که به من روا داشت، مجبور به اقرار شد که تمام این اعمال را به سفارش فلان عضو شورا که او را در یکی از رسانه‌ها و همچنین در همین وبلاگ نقد کرده بودی انجام دادم، البته زمانی دست به چنین اعترافی زد که در مقابل وضعیتی قرار گرفت که چاره‌ای جز این نداشت و ده‌ها نمونه از این قبیل که خود شاهد و ناظر آن‌ها بوده‌ام.  

تک تک اعضای شورای شهر هرکدام ریاست دفتری، منشی، برو و بیایی و آلاف و الوفی را به راه انداختند و هزینه‌های سنگینی را به شهر و شهروندان تحمیل کردند.  

برخی مبدل به کارخانه استخدام‌کنی، به سفارش کسانی شدند که وامدارشان هستند و علاوه بر آن مدیران این مجموعه پروسعت و عیال‌وار را چه مستقیم و چه غیر مستقیم پشت میز حکمرانی گماشتند و از سویی دیگر سرکوبی و تضعیف منتقدان و عدالت‌خواهان را در این سازمان گسترده، با مافیایی‌ترین و شرم‌آورترین شکل خود در دستور کار قرار دادند.  

و اما وقایعی که در این تشکل مردمی!! همچنان در هاله‌ای از ابهام و مسکوت مانده است تعدادی از این اعضا با جرائم مختلف دستگیر و بازداشت شدند لیکن هرگز شهروندان این شهر که بنا بر شعارهای همین خانم‌ها و آقایان آزاده!! «دانستن حق آنان است!!»، ندانستند که چه شد و بر سر این شهر مظلوم چه آمد؟!! و تخلفات و جرائم به چه سرانجامی رسید؟  

سالم‌ترین اعضا نیز چنانچه بخواهند کارنامه خود را ارائه دهند، چاره‌ای ندارند که بگویند جز «حرف زدن»، «شعار دادن» و «گفتن، باید بشود و نباید بشود»، کار دیگری از دست آنان بر نیامده است.  

از همه نفرت‌انگیزتر اینکه یکی از این اعضا در هنگامه آشوب‌ها که هم‌رنگ اوضاع و احوال نمایان شد، با آویزان کردن شال سبز بر گردن، نهایت تلاش را کرد تا بندگی خود را به ستادهای کاندیداها به اثبات برساند اما بعدها با مشاهده اوضاع‌واحوال دیگری، با چرخشی ناگهانی با ظاهرسازی و ریاکاری، دست به دامان برخی از جناح‌ها شد، لیکن هرگز نتوانسته و نمی‌تواند لکه‌های ننگ را از پیشانی خود بزداید که البته این روزها با چسبیدن به برخی از نمایندگان مجلس در تکاپوی ورود به شوراست.

افرادی که برآمده بودن از احزاب و تشکل‌های شناسنامه‌دار و آشکار با مرام‌نامه و اساسنامه روشن و مردمی را همواره سیاه‌نمایی می‌کردند و «مستقل! بودن» را برای خود افتخاری جاویدان می‌دانستند، با ورود به شورا، شروع به کادرسازی باند و یا باندهای مافیایی پشت پرده کردند و مهره‌های سرسپرده ضد مردمی خود را اینجا و آنجای شهرداری کاشتند و دیدیم که به یاری خدا برخی افشا شدند و چهره کریه خود را آشکار کردند و دردآور اینکه امروز هیچ حزب و تشکل قانونی نیست که پاسخگوی اعمال و رفتار اینان باشد و هزینه‌ها و خسارت‌های مادی و معنوی وارد شده به شهر و شهروندان را بپردازد، چراکه این مستقلان! آمدند و آن کردند که می‌خواستند و سرانجام رفتند و می‌روند و دیگر هیچ!! و شهر می‌ماند و ابهامات و سئوالات بسیار بدون پاسخ و پاسخگو!

ادامه در قسمت‌های دوم، سوم و چهارم

 

  • نویسنده : عزیزالله قهرمانی
  • 30 آذر 1393