در اَندوهِ بِهشتِ گُمگَشته
به یاد ۷۰ سال پیش، راهی کوی کودکیهای خود شدم تا با زنده کردن یادمانهای گذشته، کَمی بیاسایم و روان خود را از زنگار نامهربانیهای زمانه بِزُدایم.
وارد بازارچهی فیل شیراز شدم و در دنبالهی آن به جایگاه خانهی کودکیهای خود رسیدم ولی دیگر نه از آن بهشت دلانگیز خبری بود و نه از آدمهای پاک و بیآلایشی که زندگانی خود را با دوستی و مهر، گِره زَده بودند.
جای کوچههای ترازی پیچدرپیچ و تودرتو که بوی شیفتگی و دلدادگی و آشتی میداد را کاشانههای تنگ و تُرُش و ستونیِ بلندی گرفته بود که گویی اَخم کرده بودند و پیامِ بیگانگی و ناآشنایی به رهگذران میدادند.
دیگر از خانهی پدری با آنهمه زیبایی و سَرسَبزی و دَر و دَرَکهای زیوریافته با شیشههای رنگارنگ و نگارههای جانافزا و دیوارهای آذین یافته با سنگها و آجرهای چشمنواز، نِشانی نمانده بود.
دیگر نام و نشانی از زنان و مردان بُزرگمَنِش و پرهیخته و فَرهنگوَری که در همسایگی و همزیستی با ما بودند نبود ولی نشانههایی از تلخی، سختی و تُرشی، خشم و رویگردانی به زندگیِ راستین در چهرهی اَخموی رَهگذران بهخوبی دیده میشد.
ثبت دیدگاه